- دسته بندی : <-PostCategory->
- نویسنده : hamed
((كميت )) شاعر آگاه و مسئول
كميت ، برجسته ترين شاعران گذشته و آينده
در روزگارى كه بنى اميه صداها را در سينه ها، و نفس ها را در گلوها خفه كرده بودند، و بر روى اجساد آزادگان ، مسند خلافت خود را پهن كرده و با رژيم غضب و جنايت حكومت مى كردند، آزاد مرد شجاع و آگاهى بنام ((كميت )) (210) بپا خاست و با شمشير زبان و قدرت بيان ، بر ضد وضع نابسامان زمان ، پيكار كرد.
كميت شاعرى دانشمند و اديب و نيرومند بود كه او را به ((اشعر الاولين والاخرين )) (برجسته ترين شاعران گذشته و آينده ) لقب داده اند. (211)
او بر همه شاعران زمان جاهليت و اسلام برترى داشته و بعلاوه خطيبى توانا، فقيهى برجسته ، حافظ قرآن ، نويسنده و آگاه به علم انساب و سخاوتمند بوده است . (212)
او در ادبيات بر اديبان و شعراى زمان خود، رياست و فوق العادگى داشت . (213)
كميت با اينكه در زمان حكومت بنى اميه به سر مى برد، و در آن زمان مدح كردن اهلبيت (ع ) جرم و مساوى با كشتن بود، اشعار پرمعنائى در شاءن اهلبيت (ع ) گفت و در مدينه خدمت امام باقر (ع ) شرفياب شد و بعضى از شعرهايش را براى امام (ع ) قرائت كرد، وقتى كه به اين شعر رسيد:
يعنى شهيد كربلا هنگامى كه مى خواست سخن بگويد و مردم را آگاه كند با هياهو و غوغا مانع شنيدن سخنان او گرديدند.
امام (ع ) با شنيدن اين شعر گريه كرد و فرمود:
اى كميت اگر نزد ما ثروت و مالى بود به تو مى داديم ، اما همان جمله اى را كه پيامبر (ص ) به حسان بن ثابت فرمود، درباره تو مى گويم :
((تا آنگاه كه از ما اهلبيت پيامبر، دفاع مى كنى مشمول تاءييد و يارى روح القدس باشى .))
كميت از محضر امام (ع ) بيرون آمد، با عبدالله فرزند حسن بن امام مجتبى (ع ) ملاقات كرد، و اشعارش را براى او نيز خواند، عبدالله به او فرمود:
مزرعه اى به چهار هزار دينار خريده ام و اين سند آن است ، مى خواهم آنرا به تو بدهم . كميت گفت :
پدر و مادرم به فدايت من درباره غير شما براى پول و دنيا شعر مى گويم ، اما به خدا سوگند درباره شما براى خدا گفته ام ، چيزى را كه براى خدا قرار داده ام پول و قيمتى براى آن نخواهم گرفت .
عبدالله خيلى اصرار كرد، او سند را قبول كرد و رفت ، پس از چند روز به خانه عبدالله آمد و گفت :
پدر و مادرم فدايت اى پسر پيامبر! حاجتى دارم .
عبدالله : حاجتت چيست ؟ كه برآورده است .
كميت : آيا هر چه باشد؟
عبدالله : آرى .
كميت : اين سند را از من بپذير و مزرعه را به ملك خود برگردان . سند را نزد عبدالله نهاده و عبدالله نيز آنرا پذيرفت .
پس از اين جريان ، مردى از بنى هاشم به چهار نفر از غلامانش دستور داد كه به خانه هاى بنى هاشم مراجعه نمايند و اعلام كنند كه كميت درباره بزرگداشت شما هنگامى شعر گفته كه ديگران از ترس بنى اميه سكوت كرده اند، ولى او جانش را در معرض خطر قرار داد، آنچه مى توانيد به او پاداش دهيد، مردها به فراخور حال خود، انعام دادند و زنها زينتهاى خود را درآورده و به او بخشيدند، حدود صد هزار درهم جمع شد، آنها را نزد كميت آوردند و تقديم كردند و گفتند اين پول ناقابل را از ما بگير. و براى تاءمين معاش خود صرف كن !
كميت آنرا گرفت و گفت چه بسيار پاكيزه است اين مال كه به من بخشيده ايد، اما اشعار من فقط به عنوان بزرگداشت خدا و پيامبرش بوده است ، چيزى از مال دنيا را نخواهم گرفت ، اينها را به صاحبانش برگردانيد، هر چه اصرار كردند نپذيرفت . (214)
در بعضى از روايات آمده كميت هيچ پولى را در راه انجام وظيفه شناساندن خاندان نبوت نگرفت ، فقط جامه اى از امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) و امام صادق (ع ) طلبيد كه آنرا پوشيده باشند و بدنهاى پاكشان با آن جامه تماس پيدا كرده باشد آنها نيز قبول نموده هر يك قطعه اى از جامه خود را به او عنايت كردند.(215)
|
نقشه عجيبى براى قتل كميت
قصائد و اشعار آبدار و پر مغز كميت ، همچون پتكى بود كه بر مغز دشمن كوبيده مى شد و چونان نورى بود كه قلبهاى مؤ منين را روشن مى ساخت ، بعضى از قصائد او در مدح اهلبيت (ع ) و هجو دشمنان آنها، آنچنان مؤ ثر و نافذ بود كه دشمن را به آتش مى كشاند.
خالد بن عبدالله قسرى (حاكم كوفه از ناحيه هشام بن عبدالملك ) روزى يكى از قصائد كميت را كه در هجو آنها گفته بود شنيد، بسيار ناراحت شد و سوگند ياد كرد كه كميت را به كشتن دهد.
و لذا براى قتل كميت ، نقشه عجيبى به اين شرح طرح كرد:
30 كنيز خريد كه از جهت زيبائى و ادب و كمال ممتاز بودند، و از بهترين اشعار كميت به نام ((هاشميات )) را به آنها ياد داد و آنها را مخفيانه بوسيله برده فروشى به سوى هشام فرستاد. هشام همه آنها را خريد، در مجالس بزم با آنها ماءنوس شد، و آنها را در سخن گفتن بسيار فصيح و اديب و خوش بيان يافت ، از تلاوت قرآن سؤ ال كرد، آنها بسيار عالى تلاوت قرآن كردند، از شعر و خواندن اشعار جويا شد، آنها شعرهاى حماسه اى و پرتوان كميت را خواندند كه خالد آن اشعار را به آنها تعليم داده بود.
اشعار كميت ، خليفه را تكان داد و سخت آزرد، به طورى كه تصميم قتل شاعر را گرفت و چنين گفت :
واى بر گوينده اين شعرها، كيست شاعر اين اشعار؟!
- شاعر اين اشعار شخصى به نام ((كميت )) است .
- واى بر او، او در چه شهرى است ؟
- در عراق ، كوفه !
هشام به خالد نوشت ، دست و پاى كميت را قطع كند و گردن او را بزند و خانه اش را خراب نمايد و او را بر ويرانه هاى خانه اش به دار بياويزد كميت از همه جا بى خبر بود، ناگهان اطراف خانه اش را محاصره كردند و او را گرفته به طرف زندان روانه ساختند.(216)
آرى همانطور كه تصور مى رفت ، براى اينكه ديگر صداى كميت شنيده نشود و كسى جراءت خواندن قصائد او را نداشته باشد بايد او در ميان چهار ديوار تنگ زندان قرار گيرد و زمزمه اش در همانجا حبس گردد!
|
آزادى كميت از زندان
حاكم ((واسط)) به نام ((ابان )) از دوستان كميت بود، او براى آزادى كميت از زندان نقشه عجيب ذيل را طرح كرد:
غلامى را با استرى به سوى كميت فرستاد، به غلام گفت اگر كميت را از زندان فرار دهى ، آزاد هستى و استر نيز مال تو باشد و براى كميت نامه نوشت كه مى دانم سرانجام تو مرگ است ، مگر خدا فرجى كند، فكر مى كنم همسرت ((حبى )) را به ملاقات خود طلب كنى ، آنگاه كه به زندان براى ملاقات آمد، نقاب او را بگير و لباس او را بپوش و از زندان بيرون رو، اميد آنكه گرفتار نگردى !
غلام نامه ((ابان )) را برداشت و سوار بر استر شد و از واسط بيرون آمد تا به كوفه رسيد، بامداد بطور ناشناس به در زندان رفت و كميت را از نقشه ابان آگاه كرد.
كميت به همسرش پيغام داد و او را از جريان مطلع نمود، همسر شجاع كميت ، با دو نفر زن ديگر به عنوان ملاقات كميت به زندان آمدند كميت به همسر خود گفت :
اى دختر عمويم بر خود و دودمانت ترسان مباش ، اگر براى تو خطرى داشت اين نقشه را پياده نمى كردم ، همسر، با كمال ميل پيشنهاد شوهرش كميت را پذيرفت (217) لباسهاى كميت را به تن كرد و لباسها و نقاب خود را به شوهر پوشاند، يكى دوبار او را ((ورانداز)) كرد، گفت : هيچ معلوم نيست ، فقط مردانگى شانه هايت پيدا است ، عيبى ندارد به نام خدا خارج شو!
كميت با دو زن ديگر از زندان بيرون آمدند، و كسى از ماءمورين متوجه نشد، كميت وقتى كه از زندان بيرون آمد، جمعى از جوانان بنى اسد، مراقب اوضاع بودند كه كسى كميت را نشناسد، او را همراهى نمودند تا به محلى از شهر كوفه رسيدند، در آن محل ، مردى از بنى تميم ، كميت را شناخت و فرياد زد به خدا مرد است ، و به غلامش دستور داد تا او را تعقيب كند.
ابوالوضاح يكى از بستگان كميت بر او بانگ زد كه چرا دنبال زن مردم افتاده اى و به استر او اشاره كرد، در اين هنگام برگشت ، و به اين ترتيب كميت را سالم به منزل رساندند.
اما در زندان ، پس از مدتى زندانبانان ديدند، ملاقات طول كشيد كميت را صدا زدند، جوابى نشنيدند، وارد زندان شدند تا از او خبرى بگيرند، با زنى روبرو شدند كه لباسهاى كميت را در بر كرده بود، آنها با كمال ناراحتى و تعجب به خانه حاكم كوفه رفتند و جريان توطئه را گزارش دادند، حاكم همسر كميت را احضار كرد و به او گفت :
((اى دشمن خدا عليه فرمان خليفه توطئه اى ترتيب دادى و دشمن خليفه را از زندان فرار دادى )) و او را سخت تهديد كرد كه بايد او را تحويل دهى . بنى اسد به حمايت از همسر كميت ، اجتماع كردند و به حاكم گفتند به اين زن چه كار دارى ، توطئه اى در كار بود او در آن قرار گرفت و نفهميد. حاكم هم از اجتماع عده اى جوانمرد آگاه ، ترسيد و همسر شجاع كميت را آزاد كرد. (218)
|
شهادت كميت
شمشير زبان كميت كه چونان شراره هاى آتش بر سر و روى خلفاى بنى اميه مى ريخت و سر تا پاى آنها را مى سوزاند، بالاخره كار خود را كرد و شربت شهادت را در كام او ريخت .
دشمن زخم خورده در كمين او بود، سرانجام ضمن توطئه اى ، هشت نفر از طرف يوسف بن عمر ثقفى (حاكم كوفه ) ماءموريت پيدا كردند، و با شمشيرهاى برهنه بر كميت حمله نمودند و از او جدا نشدند تا به مرگ او يقين نمودند. پسر كميت (219) مى گويد:
هنگام مرگ پدرم ، حاضر بودم ، در آن لحظات آخر چشمهايش را باز كرد و سه بار گفت :
اللهم آل محمد (خدايا دودمان پيامبر) تا آنكه در راه عقيده اش جام شهادت نوشيد. (220)
|
دعبل مردى كه دار خود را به دوش مى كشيد
دعبل بسال 148 هجرى در كوفه متولد شد
از دانشمندان و شاعران و اديبان بزرگ و توانا و زبردست و با شهامتى كه همواره در پيشانى تاريخ مى درخشد، و او را با شهامت ترين شاعر تاريخ در حقگوئى خوانده اند، دعبل خزاعى است .(221)
دعبل بسال 148 هجرى در كوفه متولد شد، و بيشتر سكونتش در بغداد بود، و در سن 98 سالگى به شهادت رسد.
او از شيعيان بنام و آگاه به علم كلام بود و درباره طبقات شعرا كتابى تاءليف كرد و ديوان شعراء 300 صفحه است .
دعبل مسافرتهاى زيادى كرد از حجاز و يمن گرفته تا رى و خراسان و قم و نقاط ديگر مى گشت ، به گفته ابوالفرج دراغانى (ج 18 ص 36) گاهى دعبل سالها از مردم پنهان مى شد و دور دنياى آن روز به گردش مى پرداخت .
زبان او چون شمشيرى بران ، همواره براى بزرگداشت حق و كوبيدن باطل ، در جولان بود، او هرگز ستمگران را مدح نمى كرد بلكه به عكس با اشعار پر مغز به شرح ستمكاريهاى آنان مى پرداخت ، قدرت شعر و بيان او به اندازه اى بود كه بر اندام ستمگران و زمامداران خودكام لرزه مى انداخت .
شما درباره رادمردى كه مى گفت :
((من چوبه دارم را مدت پنجاه سال است بدوش مى كشم ولى آن كس كه مرا به دار بزند نيافته ام .))
چه تصور مى كند؟
به محمد بن عبدالملك (وزير) گفتند:
چرا دعبل را بخاطر قصيده اش كه در آن از تو بدگوئى كرده ، مجازات نمى كنى ؟
در پاسخ گفت :
((دعبل دار خود را به گردن نهاده و با آن گردش مى كند و مدت سى سال است كه در جستجوى كسى است تا او را با آن به دار زند، او باكى ندارد.)) (222)
دعبل اشعارى در هجو ابراهيم بن مهدى (عموى ماءمون ) سرود، ابراهيم سخت ناراحت شد و به ماءمون شكايت كرد و گفت :
من و تو از يك منسب و ريشه ايم ، دعبل مرا هجو كرده است ، انتقام مرا از او بگير.
ماءمون گفت :
شايد آن شعر معروفش را مى گوئى ؟
ابراهيم گفت :
اين بعضى از آنها است ، مرا به بدتر از آن نكوهش كرده است .
ماءمون گفت :
تو در اين باره از من پيروى كن ، او مرا هجو كرده و من ناديده گرفتم .
ابراهيم گفت :
اى خليفه ! خدا حلمت را زياد كند، ما هم از حلم تو پيروى مى كنيم (223)
احمد بن اسحاق مى گويد:
دعبل را ديدم و به او گفتم :
تو شجاعترين و پرجراءت ترين مردم هستى ، زيرا آن اشعار كوبنده و رسوا كننده را درباره ماءمون گفتى ، آن هم در دوران حكومت و قدرت بى نظير او، دعبل پاسخ گفت :
((اى ابااسحاق ! من چهل سال است كه دار خود را به دوش مى كشم ولى آن كس كه مرا دار بزند نمى يابم .))
|
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: <-TagName->